یسنایسنا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

یسنا دختر آریایی

مادرانه...

سلام دختر عزیزم ... میخوام برات بنویسم که وقتی پیشمی چه احساسی دارم و از کارای قشنگت بگم. دخترم وقتی برای مامان میخندی بهترین لحظه ی عمرم ، وقتی که دعوات میکنم که کارت اشتباه بوده سرت کج میکنی و برام میخندی تا کارت رو نادیده بگیرم و دعوات نکنم می یای بغلم و بوسم میکنی بهترین لحظه وقتی که بوسم میکنی . صبح که از خواب بیدار میشی مثل یک فرشته میخندی . خیلی شیطون شدی تمام زندگی که بهم میریزی . تازه لجباز هم شدی . هرچی بهت میگن برعکس میکنی ولی در کلش خیلی دختر خوبی هستی. وقتی که میخوایم غذا بخوریم خیلی کمکم میکنی و ظرفها و بقیه وسائل میبری . تازه قدت میرسه به درها و میتونی درهای خونه رو باز کنی بر...
25 آبان 1392

فرهنگ لغت یسنا

من الان 15 ماهم و میتونم صحبت کنم  ولی فقط مامانم و بابام میفهمند که من چی میگم آخه منم فرهنگ لغت خاص خودم دارم دیگه.   بِییم .......... بریم اَدو ............ الو حبید ......... حمید دَ .............. کفشم بده دَ ................ تموم شد آ ی جو ...... خاله جون دا جو ........ دایی جون مامان بابا آبو ......... آب بده آبا ......... آب بازی نانا...... موزیک بزارید برقصم دَردَر ...... بیرون دَد ......... دَکی آدی ........ شادی بیر ......... بگیر بِی ....... بده انور ...... انگور با........ بالشت مامان جو ........ ...
9 آبان 1392

شلوغ کاریهای یسنا ...

سلام داشتم فکر میکردم کجا رو بهم بریزم چشمم به میز تلفن افتاد ، دفترچه مامانم برداشتم و با اجازتون پاره پاره کردم مامان که عصابش حسابی خورد شد .               کارهای جدیدم که تازه کفشش کردم.     تازه دارم پشتک یاد میگیرم ولی مامان موفق نشد ادامه پشتکم عکس بگیره.       ...
6 آبان 1392

عید غدیر مبارک ...

*سلام به همه ی دوستای گلم* این عید سعید حیدر کرار است شادی و شعف به عرش حق بسیار است ذکر صلوات بر محمد امروز خشنودی آل عترت و اطهار است عید سعید غدیر خم مبارک باد         عید غدیر طبق معمول ما بیرون نرفتیم فقط خونه سمانه خانم ، دختر عمه بابام رفتیم چون از مکه اومده بود . ...
3 آبان 1392

یسنا کتاب میخونه...

  سلام . من اومدم راستش این چند وقت که نبودم یعنی عکس نذاشتم ، به خاطر این بود که من تمام عکسهام با گوشی بابام گرفتم و متاسفانه گوشی پدرم دزدیدن . و تمام عکسها و فیلمهای من گم شد  . برای همین مامانم مجبور شد بره دوربین عکاسی بخره . الانم من دارم کتاب میخونم ، یعنی دارم پاره میکنم . آخه خیلی کتاب دوست دارم . مامانم برام مدادهای کوچیک گذاشته تا بتونم باهاشون نقاشی بکشم منم باهاشون خط خطی میکنم .                 نخندید ها این روسری مامان جونم برام دوخته . تازشم من تازه از خونه مامان جون اومده بودم و من با خودش دوباره نبرد برای ه...
27 مهر 1392

تصادف بابا...

امروز خیلی ناراحتم به خاطر اینکه بابام تصادف کرده . پاش شکسته و مجبور چند مدتی رو تو خونه پیش ما بمونه . من دلم براش میسوزه آخه بابام خیلی درد میکشه . و شبا نمی تونه راحت بخوابه.   ...
27 مهر 1392

تولد عمو رضا ...

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام . ما دیشب رفته بودیم خونه خاله زهرام آخه تولد عمو رضا بود . جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت ولی من طبق معمول خودم لوس کردم و زیاد برای عکس گرفتن و فیلم گرفتن با بابا و مامانم همکاری نکردم .  عمو رضا نمی دونست که ماها اونجا هستیم و قرار براش تولد بگیرند برای همون وقتی اومد قافلگیر شد.    عمو رضا تولدت مبارک        ولی طبق معمول مامانم که به من کیک و شکلات نداد فقط سهم من از این مهمانی یکدونه بادکنک شد . به همینم راضی هستم.       ...
27 مهر 1392

رفتم تو 17 ماه ...

*سلام به همگی شما دوستای خوبم *       ماهم شده من امروز به  هفدهمین ماه از عمرم پا گذاشتم . خیلی خوشحالم که دارم زود بزرگ میشم . ولی از یک نظر هم ناراحتم چون که 1 ماه دیگه باید برم واکسن بزنم .     راستش مامان جونم نیست که من دارم روی مبلها راه میرم .     دکی دکی دکی ...     آخ جون مامانم هواسش به عکس گرفتن پرت شده منم میتونم با لب تاپش بازی کنم ، یعنی بازی نه خرابکاری . البته با یکخورده گریه کردن.         ...
27 مهر 1392