یسنایسنا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

یسنا دختر آریایی

عید سال 93

سللللللللللللللللللللللللا م  عیدتون مبارک برایت یک بغل گندم دلی خشنود از مردم  برایت یک بغل مریم که مست از می شوی هر دم برایت قدرت آرش که دشمن را زنی آتش برایت یک غزل احساس دو بیتی های عطر یاس برایت هر چه خوبی هست صمیمانه دعا کردم چند وقتی نبودم البته تقصیر ماما نم از وقتی دانشگاهش شروع شده زیاد وقت نمیکنه از من عکس بگیره و برام کامنت بزاره ولی خوب الان عید شده و طبق معمول همه به عید دیدنی ما هم سال تحویل خونه ی خودمون بودیم بهد شام عید خونه مامان جونم بودیم ( مامان مامانم) روز بعد هم نهار رفتیم خونه ی مامان جون دیگم . اینم سفره هفت سینی که مامانم چیده . راستی عمو فیروز خود م...
2 فروردين 1393

فرهنگ لغت 92

 سلللللللللللللللللللللللللللام  من بعد از چند وقت که نبودم تازه اومدم.البته اتفاق به خصوصی نیوفتاده تا چیزی بنویسم تازه مامانم کلاسهاش شروع شده و زیاد وقت نمیکنه که بخواد از من عکس بگیره. یک چند تا عکس همین طوری با گوشیش گرفته همونارو میزارم از هیچی بهتر.کلمات جدیدم اگر مامانم یادش باشه برام مینویسه  بندک..... فندک تاب تاب ........ تاب بازی  ببلود...... تولد شادی...... اسم دختر عمه  تون تون ...... کنترل تلوزیون  صندل ........ صندلی  بیا  چیه  کیه  ناینین...... نازنین بالا  بوم بوم........ تخم مرغ می می........ کشمش پنجه .........پنجره آشوق...
4 بهمن 1392

دختر خواب آلو ....

سلام ببخشید به خدا با این قیافه اومدم جلوتون از دست این مامان همش بهش میگم از این عکسها از من نگیر زشت خوب بابا یکی میبینه حرف در می یاره ولی تو گوشش نمی ره که نمی ره. تا از خواب بیدار شدم گوشیش برداشته و داره از من عکس میگیره و طور خدا می بینی       ...
4 بهمن 1392

یلدا مبارک...

سلام من تازه امروز وقت کردم عکسهای شب یلدا رو بزارم چون هم اینترنتمون قطع شده بود و هم اسباب کشی داشتیم خلاصه الان می نویسم . شب یلدا جاتون خالی رفتیم خونه مامان جونم و دایی کاظم هم با ما بود حسابی بهمون خوش گذشت . مامان روی هندوانه رو نوشت و حسابی خودش برای اینکه از من عکس بگیره خسته کرد چون من جدیدا برای عکس گرفتن اصلا یک جا آروم و قرار ندارم .                           ...
8 دی 1392

یک روز پائیزی در باغ وکیل آباد ...

سلام دوستای من ... روز جمعه که طبق معمول همیشه که میریم خونه مامان جونم  ،رفتیم یک سری هم به باغ وکیل آباد  زدیم و باز هم طبق معمول مامان من داشت خودکشی میکرد که از من عکس بگیره و من هم چون دختر لجبازی شدم  هر چی بنده ی خدا مامانم من صدا میکرد من به دوربین نگاه نمی کردم  ولی مامانم با هزار کلک صورتم بر میگردوند ...                                               ...
9 آذر 1392